سفارش تبلیغ
صبا ویژن
خداوند، هر دانای به دنیا و نادان نسبت به آخرت را دشمن می دارد . [رسول خدا صلی الله علیه و آله]
کل بازدیدها:----80197---
بازدید امروز: ----9-----
بازدید دیروز: ----6-----
تو آخر منو می کُشیا

 

نویسنده: فاطمه ماندگار
سه شنبه 87/8/14 ساعت 9:44 صبح

 نمی دانم چه باید گفت نمی دانم کدامین دست بی انصاف کدامین باد جان فرسا 

 تورا تا دوردست چشم های من به یغما برد نمی دانم .

 نمی دانم چه رویایی زشت وسرد که من رابه یاد آن انداخت است.

 وسرمای وحشتناک مرا به فصل سرد زمستان انداخت ومرا با خودازاینجا برد

به شهرسرد برد به آنجایی که می باریدغروبی ازکوچه های نازنیش تکرگ از    آسمان دشت خزان ازجنگل

زرد زمینش به آنجایی که نومیدی امیدی بود.

 برای مردگم گشته میان هاله ای از غم چه تعبیری است خوابم را که با تو تا غروب غم که با توتا طلوی خندهای یاس میان نوروابریشم دوباره هم صدا بودم چه تعبیری است خوابم را که دستان غریبم را به دستان نجیبت دارده بودم وبا تو در میان ساحل آزادی وآزادگی سخن از عشق می گفتم وتو افسوس می خورد از اینکه صبح نزدیک است نمی دانمی توهم آیا نمی دانی .

که پاسید هست تاریکی به روی روزهایمان تو هم آیا نمی دانی چه شد ازهم جدا گشتیم چه شد درغم رها گشتیم .

توهم آیا نمی دانی جدایی مایه ی نابودی ماست جدایی مایه ی مرگ من توست بیا تا روی دلهایمان به رنگ عشق بنویسیم رهایی از جدایی ها .

عشق می رفت یار می رفت روزگار می رفت پس دیار آخرین من وتوانتظار می رفت .

که بسوزاندم بمیراندم عشق فردا طلوعی دیگر است.

خورشید به خود نشسته را آه اگر نبینمت غروبم همیشگی ست مرگم حتمی ست کوچه کوچه شتابان شتابرد وهراسان می جویمت

می گویمت علاقه زندگی عشق فریاد می زنم داد می زنم میان کوچه های کودکی ام سرشار می شوم از خاطرات با تو بودن

بیزارمی شوم از خودم بی تو می گویمت عشق جدایی مرگ اکنون که بی تو باران خاطره می بارد تا مرا به مرگ بسپارد

اگر این مرگ بگذار دوباره به تو خواهم رسید .

به تو خواهم رسید ای باران پر نجابت به کوچه باغ غم وحسرت به چشم تو عادت کرده ام .

به تو خواهم رسید و اما او می رفت با مه و دود تا آسمان کبود این آسمان حسود دفتر دل من را گشود روزگار ورق خورد ترک خورد چینی نازک تنهایی دل من دستهایم خسته شدند چشمهایم بسته شدند تا بینهایت چشمان سیاهش نگاه فرصت رو به راه شدن نداشت آه از نهاد من بر می خاست آری این همیشه جاوید زندگی با تو زیباست واما او آرام دست بر سرم می کشید.

 می ربخت دلم بانوازشهای گرمش لحنی پرازاحساس داشت دستی پرازعاطفه برسرم می کشید .

به افسون توان گفتم نبود و خط چشمهایم خدا نا نبود تا بخواند من تو چشم به فردا دوختیم فردای که نزدیک است. 

 

            

            

 


    نظرات دیگران ( )

  • لیست کل یادداشت های این وبلاگ
  • خدایا ..............
    اولین فرمان الهی
    شهادت بانوی دو عالم بر فرزند غائبش و تمام شیعیان آن حضرت تسلیت ب
    همه آرزویم اینست...
    نمی دانم...
    [عناوین آرشیوشده]

  •  RSS 

  • خانه

  • ارتباط با من
  • درباره من

  • پارسی بلاگ
  • درباره من

  • لوگوی وبلاگ

  • مطالب بایگانی شده

  • لوگوی دوستان من

  • اوقات شرعی

  • اشتراک در وبلاگ

  •