![]() |
![]() |
بیش تر آن ها که ساک به دست بیرون ایستاده بودند،حالا درقسمتی که پاها به کف استخر می رسید،جمع شده بودند ویک جوری خود را با آب سرگرم می گردند.
تک وتوکی هم داشتند درقسمت عمیق استخر شنا می کردند شنایی سرشاراز شادابی ونشاط.
خوب فرض می کنیم : می تونید، روی آب بایستید،حالا برای شنا؛مثلا شنای کُرال ،پاها را راست درکنارهم ولی به جهت خلاف بالا وپایین می آوریم ودست ها را درهوا به صورت تیغی حرکت می دهیم .
این رایکی از معلمین برای بقیه که دورش جمع شده بودند؛ داشت توضیح می داد.
زمان ،پر حادثه ولی ساکت، بالای سرهمه ایستاده بود. نیم ساعتی از وقت باقی بود که ناگهان فریادی قرین مرگ ،درآن سوی استخر همه ی سرها را به طرف خود برگرداند. فریادی عمیق ودل پاره کن.
بعدها فهمیدیم آن فریاد، اعلام پایانی بوده است بر زور آزمایی قطرات زلال استخر بانفس های جاری ِیک سینه درتَنگ راهِ حلق وریه، ریه ی همان معلمی که ساعتی پیش شنا را می آموخت.
دست وپاهایش گرفته بود؟ ترسیده بود که نتواند شنا کند ویا فکر خفه شدن بر او غالب شده بود،
نمی دانم .فقط همین قدر می دانستم که این حرف ها،هیچ کدام به حال آن جنازه ای که دقایقی پیش طریقه ی شنای کُرال راتوضیح می داد وحالا چند نفر داشتند او رااز آب بیرون می کشیدند، افاقه ای نمی کرد.
دنیا سر جنگ دارد انگار
با این دل زار و خسته من
جز دیدن او مگر چه می خواست
چشمان به خون نشسته من؟
پرواز کسی به من نیا موخت
بیچاره دل شکسته من!
دلخوش به خیال پر زدن بود
مرغ پر و بال بسته من
یارای تحمل غمش نیست
در روح ز جسم رسته من
اندوه و غم است و اشک حسرت
تقدیر دل شکسته من
هارون به بهلول گفت: مژده باد تو را که خلیفه، تو را فرمانده خوک ها و گرگ ها کرده است.
بهلول گفت: حال که این را فهمیدی پس مواظب باش از فرمان من خارج نشوی.
از شنیدن این جوابِ بهلول، همه ی حاضران خندیدند و هارون شرمنده شد.
باران بی گاه سحر گاهی
گلبرگ ها را چیده و برده است
و تو کنار میز بر فرش مییابی
آن سرخ کوچک را.
و یادمی اری
باران جر جر را
و تندر ترکیده را در گرگ و میش صبح
((_ای داد
امسال هم این گونه دیدی مرد!...))
و میبری با توده گلبرگ های سیب
در خاک بسپاریش.
از چاوشان سر خوش نو روز
ماهی فروشانی که می آید
از آن سر تاریخ
با دیدگانی .تکه ای خورشید
و نعره ای آبی
تا سفره ی عید تو رارنگین بیارایند
با رقصی از قرمز
با تنگی از ماهی .
نرم اگر اندیشه می کرد
شاید این آفاق گرد آلود
دار بست تارهای نازک جاجیم باران بود
و بهار پنجه های تو بر انها پود های سبز و سرخ و زرد می تاباند
وبه مضرابی شتاب آمیز
رشحه ای از خون انگشتان چالاکت
بر زمینه می دوید بر شاخه ای از ارغوان می بست
بلبلی ناگاه
پر زنان می آمد و بر شاخه ی گلجوش
مینشست
و تو را می خواند
_
سبز اگر اندیشه می کردم
شاید این گزبوته های شور
جنگل سیراب او جا یا اقاقی بود
وینهمه بغض گره خورده
_بغض سبز تیغدارتلخ_
_سرخ اگر اندیشه می کردم
_نرم و سبز و سرخ_
شاید این دریای شور بی قرار هارا
پهنه ی سرسبز شبدر بود
در تپش از باد
و همین خورشید نارنجی آویزانزباغ عصر
سیب سرخی می شد و با یک تکان از شاخه می افتاد
_ژرف اگر اندیشه می کردم
شاید اینک چاهی از کفتر
پر زنان فواره می شد تا هلال نازک کم رنگ
و تو دور از من نبودی این همه خورشید....
این همه فرسنگ...
دویدیم و دویدیم هیجا رامون ندادند گفتندکه توی جاده دونده ها زیادند
دویدیم و دویدیم فایده نداشت دویدن به همه چی رسیدیم به جز خود رسیدن
دویدیم و دویدیم اسفندی دودنکردند گفتند فقط زیر لب کاش دیگه برنگردن
چه روزای قشنگی عشقو نفس کشیدیم روی گلای قالی بافنده دست کشیدیم
تو سایه روشن عشق شب و ستاره کاشتیم به جز تقدس نور چیزی رو دوست نداشتیم
پاییز عاشقیمون غرقه ترانه ها بود هوای پاک و شرجیش دور از بهانه ها بود
تو گرگ و میش تردیدگلایه رو ندیدیم به خاطره رسیدن دویدیم و دویدیم
دویدیم و دویدیم سیبا رسیده بودند سه فصل آزگار بود همه دویده بودند
دویدیم و دویدیم تا رسیدیم به دیوار اون ور دیوارم باز خوردیم به خط تکرار
دویدیم و دویدیم قصه زندگی بود که واسه اون دیدن فقط دیونگی بود
دویدیم و دویدیم قصه زندگی بود که واسه اون دیدن فقط دیونگی بود
از کوچه های غربت محو چشای گل شد دست من و نگاهت واسه سپیده پر شد
هر روز غروب که می شد ...
وقت قرارمون بود روزی که گل می دادیم فصل بهارمون بود
ثانیه ها گذشتن، ترانه ها چکیدن اهالی روزگار دیگه مارو ندیدن
یه پرده حریر و تو بختمون کشیدیم طبق یه سنت زرد دویدیم و دویدیم
ما همه قطره ایم ...
قطره هایی گمشده در دریای بیکرانه
موفقیت را با زندگی خود درآمیزید.
برای دسترسی به موفقیت و کامیابی باید فکرتان این نباشد که سهمتان ازاین تلاش چیست و آیا ارزش دارد که وارد این ماجرا شوید یا خیر برعکس خشنود و شادمان و با روحیه ای قوی و بدون تردید درجهت آمال و آرزوهای خود گام بردارید تا بتوانید زندگی را همانطور که دوست دارید بسازید.
فقط باید خود را دست کم نگیرد و باورتان شود که استحقاق بدست آوردنش رادارید. آنگاه بدرستی و با تمام قوا آنرا بخواهید که خواستن توانستن و توانستن رسیدن است. پس مشتاق پذیرفتنش باشید.
به سوی شادمانی راهی نسیت.
برای برآوردن آرزوهای خود باید در دنیای درون به جستجو بپردازید فقط کافی است به آنچه در آرزویش هستید اعتقاد داشته باشید و خود را سزاوار آن بدانید.
این را بدانیم که سهم ما جهان همان چیزی است که خود را شایسته آن می دانیم. وتنها افرادی ازفرصت ها سود می برند که خود را شایسته احرازش می دانند.
زمانی که به تندرستی عشق و شادمانی در اعماق قلب خود ایمان داشته و در ذهن خود بسازیم دیگر راهی برای گریز ندارد آنگاه ناظر تغییرات شگفت انگیزی در زندگیمان خواهیم بود.
خدایا ..............
اولین فرمان الهی
شهادت بانوی دو عالم بر فرزند غائبش و تمام شیعیان آن حضرت تسلیت ب
همه آرزویم اینست...
نمی دانم...
[عناوین آرشیوشده]
![]() |
![]() |